ܨܓܨღ تنـــهـــــــــــــاترین عشــق روزگـار ღܨܓܨ

ܨܓܨღ تنـــهـــــــــــــاترین عشــق روزگـار ღܨܓܨ
ܓ✿ در دوری لذتی هست که در با هم بودن نیست، چون در باهم بودن ترس از فراق هست و در دوری شوق دیدار
طراح ونویسنده
AMIN,تنهاترین عشق روزگار
لینک دوستان من

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین عشق روزگار و آدرس aminolla.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تنهاترین عشق روزگار

99152497070337221587.jpg 60682391477649091290.jpg 10153471866568523339.jpg 64531965253399485628.jpg

مریم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ، بالاخره بعد از یک سال جنگ و دعوای پدر و دختری توانسته بود پدرش را متقاعد کند تا برای ادامه تحصیل به فرانسه برود اما هرگز علت این مخالفت را نفهمید ، نه اینکه پدرش آدم متعصب و سنتی باشد و با ادامه تحصیل تنها دخترش در خارج از کشور مخالفت کند ، بلکه پدرش فقط با اعزام به کشور فرانسه مخالف بود و چیزی که خیلی باعث تعجب مریم می شد این بود که پدرش کاملا به زبان فرانسه مسلط بود و طوری از فرهنگ و آداب فرانسوی ها صحبت می کرد که انگار چندین سال در فرانسه زندگی کرده باشد . البته مریم از چندین سال قبل هم متوجه این برخورد دو گانه پدر شده بود به طوری که وقتی خبری مرتبط با فرانسه به گوش پدر می رسید چهره اش عوض می شد و سعی می کرد بحث را عوض کند.

احمد رضا فقط همین یک فرزند را داشت و وقتی مریم  پنج ساله بود همسرش را در یک سانحه رانندگی از دست داده بود و در این بیست سال پدر و دختر تنها باهم زندگی  می کردند .

احمد رضا آدم متمولی بود و یک کارخانه بزرگ با حدود  300  نفر کارگر داشت و مریم هم تنها وارث پدر که در همه عرصه های زندگی یار و مشاور پدرش بود ، البته در این یک سال اخیر رابطه پدر و دختر کمی شکراب شده بود اما مریم توانسته بود با استفاده از محبتی که در دل پدر داشت سرانجام او را متقاعد کند تا با اعزام او به فرانسه موافقت کند .

مریم لیسانسیه معماری بود و قصد داشت جهت ادامه تحصیل در رشته خودش به فرانسه برود و در این دو سال گذشته با همت و پشتکاری که داشت و البته با کمک پدرش به زبان فرانسه مسلط شده بود و از یک دانشگاه معتبر فرانسوی هم پذیرش گرفته بود .

اوایل سپتامبر بود و مریم باید در چند روز آینده خودش را به دانشکده معماری در شهر پاریس معرفی می کرد . با اینکه از دو هفته قبل ویزا و بلیط ها را گرفته بودند اما مریم همیشه از این می ترسید که مبادا پدرش در لحظه آخر پشیمان شود و همه چیز به هم بخورد ، حتی وقتی دوستان نزدیکش می گفتند که یک مهمانی خداحافظی بگیرد مریم مخالفت می کرد و می گفت :

-         تا در فرودگاه پاریس از هواپیما پیاده نشم خیالم راحت نمی شود .

رفتارهای مرموزانه ی پدرش هم ترس و استرس مریم را دو چندان می کرد ، در این دو سه روز اخیر  پدر کاملا منزوی به نظر می رسید ، در  خانه هم که بودند حواسش با مریم نبود و دائما در انباری گوشه زیر زمین در جستجوی چیزی بود که شاید در  ده سال اخیر حتی یک بار هم درش باز نشده بود و مریم هم به شدت نگران حال پدر بود .

با اینکه احمد رضا 51 ساله بود اما مثل یک جوان سی ساله شاداب و سرحال بنظر  می رسید اما در این چند روز کاملا خسته و کلافه شده بود و همه این ها مریم را به شدت نگران می کرد .

دو روز بیشتر به حرکت نمانده بود و مریم شبش را تا نزدیکی های صبح بیدار مانده بود , ساعت  ده  صبح بود که با صدای زنگ تلفن از خواب پرید ، پدرش بود که از او           می خواست هر چه زودتر کیفش را که در اتاق کارش جا گذاشته بود به او برساند مریم هم برای این که بهانه ای دست پدر نداده باشد فی الفور خودش را آماده کرد و رفت اتاق پدر  تا کیف را برداشته و به سمت کارخانه حرکت کند . برای اولین بار بود که اتاق پدر را چنین آشفته و نامرتب می دید ، با خودش فکر کرد که بهتر است میز کار پدر را مرتب کند اما وقتی برگه های پخش شده روی میز را مرتب می کرد عکسی قدیمی از لای کاغذ ها پیدا کرد ، یک عکس دو نفره قدیمی سیاه و سفید ، پدرش بود با یک دختر خانم 17 و شاید 18 ساله که اصلا هیچ شباهتی به عکس های مادرش نداشت .

مریم مات و مبهوت به عکس نگاه می کرد ، ظاهرا این عکس که در یک عکاسخانه انداخته شده بود ، پدرش روی یک صندلی نشسته بود و دختر جوانی که شبیه فرنگی ها بود از پشت سر ، دستانش را دور گردن او قلاب کرده بود و با چشمان درشت و زیبایش و با یک لبخند دلفریب که نظم دندانهایش جلوه خاصی به صورت او داده بود ، به دوربین نگاه می کرد .

پشت عکس هم یک جمله زیبا و عاشقانه ی فرانسوی نوشته شده بود با امضای ؛            ماریا – پاییز 1978

مریم همین طور بدون هیچ حرفی به عکس خیره مانده بود و فقط نگاه می کرد ، دختر جوان که ظاهرا اسمش هم ماریا بود واقعا زیبا بود اما چه رابطه ای بین او پدرش وجود داشت ؟

دوباره زنگ تلفن همراه مریم به صدا در آمد

-         کجایی دخترم ؟ من دسته چکم توی کیفم هست و الان هم لنگ اون هستم ، کی می رسی ؟ راه افتادی یا نه هنوز ؟

-         دارم راه میافتم بابا ، تا نیم ساعت دیگه اونجام .

مریم یواشکی عکس را برداشت و راهی شد . دل تو دلش نبود ولی تقریبا با دیدن اون عکس قدیمی به یک چیزهایی پی برده بود ، اگه این دختر جوان که الان باید تقریبا همسن بابای خودشه فرانسوی باشه ....

سر راهش به سمت کارخانه عکس را داد تا یک کپی ازش بگیرند اما تصمیم گرفت فعلا چیزی به روی پدرش نیاورد چون ممکن بود پدرش به همین بهانه هم که شده قید سفر فرانسه را بزند .

بالاخره روز موعود فرا رسید و مریم با بدرقه صمیمی دوستان نزدیکش ایران را به مقصد فرانسه ترک کرد . هنوز هم باورش نمی شد که پدرش راضی به این سفر باشد .

در طول پرواز ، پدرش احساس خوبی نداشت و استرس در صورتش موج می زد ، مریم تا حدودی متوجه قضایا شده بود اما هنوز مطمین نبود . در بین صحبت های پدر ، مریم متوجه شد که پدرش قبلا یک بار در سال 1977 یعنی سال 56 سفری به فرانسه داشته است و وقتی مریم علت این سفر را پرسید پدرش در جواب گفت که به همراه یک آشنا و دوست فرانسوی برای شرکت در مراسم ختمی به این کشور آمده ... صحبت های پدر که به اینجا رسید دیگه ادامه نداد و تا خود فرودگاه پاریس چشمانش را بست و هیچ نگفت و فقط هر از گاهی با پشت دستانش اشکهایش را پاک می کرد .

مریم کاملا متعجب بود از این کارهای پدرش ، ولی هر چه که بوده قطعا قبل از ازدواج با مادرش بوده است . چون پدرش در سال 65 و بعد از انقلاب با فاطمه (مادر مریم) ازدواج کرده ولی این عکس پدرش با آن خانم که ظاهرا فرانسوی هم هست به  قبل از انقلاب بر می گردد یعنی  هفت ، هشت سالی قبل از ازدواج با مادر مریم .

بعد از چند ساعت پرواز مستقیم ، هواپیما در فرودگاه پاریس به زمین نشست و مریم و پدرش که هر دو مسلط به زبان فرانسه بودند بلافاصله سوار تاکسی شدند و به سمت هتلی که از قبل رزرو شده بود حرکت کردند .

مریم باید روز بعد خودش را به دانشکده معماری معرفی می کرد ، آن روز به خوبی و خوشی سپری شد و  صبح روز بعد مریم بعد از صرف صبحانه به دانشگاه که در نزدیکی هتل محل اقامتشان بود رفت و البته پدر هم او را تا جلوی درب دانشگاه همراهی کرد .

بجز مریم چند دختر ایرانی هم آنجا حضور داشتند که در یک صف نسبتا طویلی منتظر تشکیل پرونده و مصاحبه بودند . مریم هم استرس خاص خودش را داشت و مدام نفرات حاضر در صف انتظار را می شمرد تا اینکه نوبت او هم رسید و وارد اتاق معاون رئیس دانشکده شد مدارکش را تحویل داد و نشست . اما آن خانمی که پرونده مریم را گرفته بود با دیدن مریم فورا گوشی را برداشت و با یک نفر دیگر که مریم نمی دانست کیست در مورد وی مشغول صحبت شد .

مریم واقعا گیج شده بود و خیلی متوجه حرفهای این خانم که به آرامی و زیر لب با تلفن صحبت می کرد نشد اما تا آنجایی که متوجه شد صحبتها در مورد مریم بود .

چند دقیقه بعد آن خانم گوشی را گذاشت و مدارک مریم را بررسی و مهر و امضا کرد و گفت :

-         شما باید خودتان را به رئیس دانشکده معرفی کنید ، خانم ووآزن منتظر شما هستند .

آن خانم برخواست و مریم را به اتاق مجاور راهنمایی کرد اما در یک لحظه و در یک آن متوجه علامتی که فقط در جلوی اسم او در لیستی که دست آن خانم بود ، شد .

تا اتاق رئیس دانشکده که شاید 20 قدم هم نمی شد مریم احساس می کرد که یک بار 200 کیلویی بر دوشش است و اصلا توان راه رفتن را ندارد اما به هر جان کندنی که بود همراه آن خانم وارد اتاق رئیس دانشکده شد و آن خانم از اتاق خارج و به محل کار خودش برگشت .

خانم ووآزن ، رئیس دانشکده به احترام مریم بلند شد و از او به گرمی استقبال کرد و همه پرونده هایی که روی میزش بود را کنار زد و با مریم به صحبت مشغول شد .

از مریم خواست تا خودش را بیشتر معرفی کند و از خانواده اش بگوید و در مورد ایران صحبت کند . برای مریم خیلی جالب بود که رئیس یک دانشکده آن هم در یک دانشگاه فرانسوی این قدر با او صمیمی و خودمانی صحبت می کند .

مریم با استرس و دلشورگی عجیبی به سوالات خانم ووآزن جواب می داد و خانم ووآزن هم کم کم وارد جزئیات زندگی مریم می شد ، مریم گفت که در  5  سالگی مادرش را از دست داده و با پدرش تنها زندگی می کند . خانم ووآزن پاسپورت مریم را خواست و مریم هم با استرس پاسپورتش را از کیفش در آورد و به خانم ووآزن داد .

خانم ووآزن که ظاهرا دنبال اسم و نشانی خاصی می گشت و شاید هم دنبال یک گمشده ای بود هر قدر که بیشتر با مریم حرف می زد به آن چیزی که دنبالش بود نزدیکتر می شد .

از مریم خواست اگر در کیفش عکسی از خانواده اش دارد به او نشان بدهد و البته گفت که هیچ اجباری در این کار نیست و مریم در صورت رضایت باطنی می تواند این کار را بکند و مریم هم که یک عکس   4*3  قدیمی و یک عکس  4*6  جدید از پدرش داشت به خانم ووآزن داد .

خانم ووآزن که انگار گمشده اش را پیدا کرده باشد کمی مکث کرد و بعد کیف پول مریم را که عکس ها داخل آن بود روی میز گذاشت و به اتاقی که داخل دفترش بود رفت و چند دقیقه بعد در حالیکه صورتش را شسته بود تا مثلا اشک هایش را پاک کرده باشد ، برگشت .

لحن خانم ووآزن کاملا دوستانه و صمیمی شده بود انگار که با دختر خودش صحبت           می کند و هر از گاهی در بین صحبت هایش به فارسی هم تکلم می کرد و از خاطرات خوشش در ایام جوانی که در تهران داشت ، حرف می زد و مریم مات و مبهوت فقط گوش می داد . خانم ووآزن از مریم پرسید که کی به پاریس رسیده و الان کجا اقامت دارد و  وقتی مریم گفت که دیروز رسیده و همراه پدرش در هتلی در نزدیکی دانشگاه اقامت دارد ، خانم ووآزن خشکش زد و چند دقیقه سرش را پایین انداخت و بعد از مکثی نسبتا طولانی با خودش گفت :

-         یعنی احمد رضا الان در فرانسه و در پاریس هست ؟!

مریم به محض شنیدن این سوال و اینکه خانم ووآزن پدر او را به اسم کوچکش خطاب کرده ، متوجه هم چیز شد و گفت :

-         ببخشید خانم ووآزن ، می توانم یه سوالی از شما بپرسم ؟

-         بله دخترم ، راحت باشید لطفا

-         شما خانم ماریا ووآزن هستید ؟ یعنی اسم کوچک شما ماریا ست ؟

حالا دیگر نوبت خانم ووآزن بود که از این سوال مریم متعجب شود .

مریم وقتی فهمید اسم کوچک خانم ووآزن ماریا است ، کمی آرام شد و از اینکه با کسی صحبت  می کند  که روزگاری معشوقه پدرش بوده ، حس عجیبی داشت .

خانم ووآزن پرسید که آیا از پدرش اسم کوچک او را شنیده است ؟ و مریم توضیح داد که بطور کاملا اتفاقی و همین دو  سه   روز پیش عکسی را در اتاق کار پدرش پیدا کرده که پشت آن عکس امضای خانمی بنام ماریا بوده و کمی هم در مورد آن عکس صحبت کرد

خانم ووآزن پرسید که آیا آن عکس را همراه خود دارد ؟

مریم گفت نه ولی کپی آن را با خودش آورده که داخل ساک مسافرتی اش در هتل است .

بعد خانم ووآزن عکسی از کشوی میزش در آورد و به مریم نشان داد . دقیقا همان عکس بود با این تفاوت که در این عکس ماریا روی صندلی نشسته و احمد رضا ایستاده در پشت صندلی ، دستانش را دور گردن ماریا (خانم ووآزن) حلقه زده بود .

مریم چیزی برای گفتن نداشت اما تصور اینکه روزی پدرش اینچنین  با خانم ووآزن راحت بوده که دستانش را دور گردن او حلقه می انداخته ، هم خنده اش می گرفت و هم تعجب می کرد و تعجب مریم زمانی به اوج خود رسید که خانم ووآزن گفت هنوز هم احمد رضا را دوست دارد و به خاطر عشق او تا حالا مجرد مانده و ازدواج نکرده است .

شاید هر دختر دیگری جای مریم می بود از خانم ووآزن متنفر می شد اما مریم فکر   می کرد خانم ووآزن زنی قابل احترام و ستودنی است و او را مثل مادرش دوست دارد .



 

خانم ووآزن به مریم قول داد که با تمام وجود به او کمک خواهد کرد و هر چه که از دستش بر آید برای او کوتاهی نخواهد کرد و از مریم هم قول گرفت بدون اینکه چیزی از این ماجراها به احمدرضا بگوید  بعد از ظهر امروز همراه پدرش به کافی شاپی که جلوی دانشگاه بود بیایند تا خانم ووآزن بتواند در آنجا احمد رضا را از نزدیک ببیند بدون اینکه خود احمد رضا متوجه حضور او بشود .

مریم قول داد که این کار را حتما انجام خواهد داد و ادامه داد که پدرش منتظرش هست و باید زود برگردد . برای ساعت  6  عصر قرار گذاشتند و مریم خداحافظی کرد و همین که خواست از اتاق خانم ووآزن خارج شود ، خانم ووآزن او را محکم در آغوش گرفت و در گوش مریم گفت که احمد رضا گفته بود اگر بعد از ازدواج با او صاحب دختری بشوند اسمش را مریم خواهد گذاشت .

مریم احساس می کرد خانم ووآزن را عاشقانه و مثل مادرش دوست دارد و البته به پدرش هم حق می داد چرا هر وقت صحبت از فرانسه می شد منقلب می گشت و تازه می فهمید که چرا پدرش مخالف ادامه تحصیل او در این کشور بود .

خانم ووآزن مریم را تا خروجی سالن بدرقه کرد و مستقیم به اتاق معاونش برگشت و او را در آغوش کشید و گفت که خودش بوده ، دختر احمد رضا .  والان هم احمد رضا در پاریس هست و قرار است امروز او را ببیند و از اینکه احمد رضا در حال حاضر همسری ندارد خیلی خوشحال است .

مریم با عجله پیش پدرش برگشت . احمد رضا خیلی نگران شده بود و مریم توضیح داد که امروز روز ثبت نام بوده و دانشکده خیلی شلوغ بود . چشمان مریم از شادی       می درخشید و خیلی بیش از حد به پدرش محبت می کرد او را می بوسید و قربان       صدقه اش می رفت و پدر همه اینها را به پای ثبت نام مریم در دانشگاه می گذاشت و فکر می کرد شادی بیش از حد مریم بخاطر ثبت نام در دانشگاه است .

مریم و احمد رضا بعد از گشت و گذاری کوتاه در شهر و اطراف دانشگاه ، برای صرف نهار به هتل برگشتند و در این مدت مریم پدرش را متقاعد کرد که عصر حتما به همان کافی شاپی که جلوی دانشگاه بود بروند .

بعد از صرف نهار احمد رضا گفت که خسته شده و کمی استراحت می کند و به مریم هم گفت که بهتر است او هم کمی بخوابد تا برای بعد از ظهر خسته نباشد ، مریم هم که تازه یاد عکس قدیمی پدرش افتاده بود از جا پرید و ساک بزرگش را زیر و رو کرد تا کپی آن عکس را که با خود آورده بود را پیدا کند .

هر چند سی و چهار ، پنج  سالی از آن ماجرا می گذشت اما چشمها و نگاه های خانم ووآزن و یا همان ماریا  اصلا عوض نشده بود و همان جذابیت جوانی اش را داشت ، اگر خانم ووآزن راست گفته بود که به خاطر عشق پدر مریم مجرد مانده و ازدواج نکرده ، واقعا عشقش پاک بوده و قلبش ستودنی است .

از ساعت  5  عصر مریم حاضر و آماده دست به هر کاری می زد تا خواب از چشمان پدرش بپرد تا هر چه زودتر به محل قرار بروند .

هنوز یک ربعی به ساعت  6  مانده بود که مریم و پدرش وارد کافی شاپ شدند و میز دو نفره ای را که در گوشه ای از سالن بود پیدا کردند و نشستند . مریم به ساعت پاندول داری که روی دیوار روبه رو بود نگاه می کرد که یهو متوجه ایما و اشاره خانم ووآزن شد که به همراه همان خانمی که معاونش در دانشکده بود ، زیر همان ساعت نشسته بودند . اما پشت احمد رضا به آنها بود و خانم ووآزن به طریقی مریم را متوجه کرد که جایش را با پدرش عوض کند و مریم هم به بهانه ی اینکه می خواهد  خیابان را هم ببینید  جایش را با پدرش عوض کرد .

احمد رضا هم از تیپ و قیافه چیزی کم نداشت و با اینکه مردی   51  ساله بود اما به یک مرد  چهل ساله شباهت بیشتری داشت ، خوش پوش و خوش صورت و خوش صحبت بود .

اما چند میز آن طرف تر کسی از قلب ماریا خبر نداشت ، نمیدانست با دیدن دوباره احمد رضا بعد از سی و چهار سال خوشحال بشود و یا در غم از دست دادن جوانی اش که در حسرت بودن با احمد رضا به پیری رسیده بود ، گریه کند .

ماریا فقط گریه می کرد و با مرور خاطرات آن دو سالی که در کنار احمد رضا بود ، شانه هایش از هق هق گریه هایی که نمی توانست بروزش دهد ، بالا و پایین می شد .

از حدود  شش ماه پیش که مریم تقاضای پذیرش در این دانشکده را به دفتر او ارسال کرده بود ، شب و روز نداشت و بی صبرانه منتظر دیدن مریم بود اما هیچ انتظار این را نداشت که مریم حیدری فرزند احمد رضا حیدری متولد تهران ، واقعا دختر همان مردی باشد که روزی نامزدش بوده و با توافق خانواده ها قرار بود با هم ازدواج کنند .

پدر ماریا دیپلمات درجه دو سفارت فرانسه در تهران بود و ماریا از  12  سالگی به همراه پدر و خانواده اش بعلت ماموریت پدر در سفارت فرانسه ، به تهران مهاجرت کرده بود و تا اواخر 17  سالگی و مقارن با بهمن  57 در تهران بود و پدر احمد رضا که از تجار سرشناس تهران بود از دوستان ایرانی و صمیمی پدر ماریا محسوب می شد و به عبارتی ماریا از  12  سالگی همبازی احمد رضا بوده تا اینکه در دو سال آخر قبل از انقلاب ایران ، با موافقت خانواده ها قرار بود با هم ازدواج کنند .

مریم که با پدرش صحبت می کرد ، چند دقیقه یکبار به عقب بر می گشت و خانم ووآزن را می دید که با آن چشمهای درشتش در حالیکه به پدر او زل زده بود ، گریه می کرد .

نیم ساعتی بدین منوال گذشت ، ماریا دیگر تحمل فضای بسته و تنگ داخل کافی شاپ را نداشت و احساس می کرد به اکسیژن بیشتری نیاز دارد .

به خاطر گریه ی زیاد ، چشمانش دیگر قادر به تشخیص چهره احمد رضا نبود . احساس خفگی می کرد ،حتی آن  گردنبندی که در گردنش بود آزارش می داد ، باز کرد اما با دیدن گردنبند غصه اش دو چندان شد ، یاد روزی افتاد که همراه احمد رضا به اصفهان رفته بودند ، زیر پل خاجو مردی بود که روی قطعات کوچک چوبی اسم افراد را حکاکی می کرد و یاد روزی افتاد که با چه شور و شوقی سر انتخاب قطعه ی چوبی که آن مرد اصفهانی روی زمین پهن کرده بود با احمد رضا مسابقه گذاشته بود و بعد از انتخاب یک قطعه کوچک ، آن مرد در یک طرفش اسم ماریا و در طرف دیگر اسم احمد رضا را حکاکی کرده بود .

از جایش برخاست تا از کافی شاپ بیرون برود ، با قدم های لرزان طول سالن را به کندی طی کرد ، سر میز احمد رضا و مریم که رسید لحظاتی مکث کرد و به چشمان احمد رضا خیره ماند ، دستش را گذاشت روی میز احمد رضا ، گردنبند چوبی حکاکی شده را که در دستش بود گذاشت جلوی احمد رضا و سریع از کافی شاپ خارج شد .

حالا دیگه نوبت احمد رضا بود تا زخم کهنه ی دلش باز شود و اشک بر پهنای صورتش چون سیل جاری شود ...

احمد رضا چند دقیقه ای بدون حرکت ، روی صندلیش میخکوب شده بود و زل زده بود به آن گردنبند چوبی و مریم هم ترجیح می داد چیزی نگوید ....

ناگهان احمد رضا گردنبند چوبی را برداشت و با عجله از کافی شاپ زد بیرون و دوید دنبال ماریا تا بتواند او را پیدا کند اما خبری از ماریا نبود ....

احمد رضا کنار خیابان و گوشه ای از پیاده رو نشسته بود و گریه می کرد و باز چند دقیقه ای گذشت و مریم هم کنار پدر ایستاده بود و جرات همکلام شدن با پدر را نداشت ....

مریم با بوق متوالی ماشینی که در نزدیکی آنها پارک کرده بود به خود آمد  ، همان خانم بود ، معاون خانم ووآزن ، که از آنها می خواست سوار شوند ....

احمد رضا سوار نمی شد و وقتی مریم همه چیز را توضیح داد که این خانم معاون خانم ماریا ووآزن در دانشکده معماری است با قدمی هایی لرزان سوار شد و ماشین با سرعتی زیاد به حرکت در آمد و از محل دور شد ....

 


AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان AxGiG,عکس گیگ پایگاه آپلود عکس ویژه وبلاگنویسان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: خاطر تو, , , ,
[ پنج شنبه 11 آبان 1391 ] [ 14:19 ] [ ★ --❤amin❤--★ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم که لذت ببرید و اوقات خوشی رو سپری کنید لطفا به همه صفحات سر بزنید مطمئن باشید از مطالبم لذت میبرید. چون همش واقعیت است!!!!!!!! دوستان عزیزم لطفا نظر یادتون نره ............................................ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ بیخیال خشکسالی! فقط کمی زمزمه کن: دارد باران می بارد... ...هیچ کس نمی داند این همه رطوبت و زندگی چگونه در چشم های امیدوارت جاخوش کرده! نه!نرو!صبر کن قرارمان این نبود باید سکه بیندازیم اگر شیر آمد: تردید نکن که دوستت دارم اگر خط آمد: مطمئن باش که دوستدارت هستم ...صبر کن سکه بیندازیم اگر دوستت نداشتم ... آن وقت برو! بالا خره راز زندگی را در یافتم سه چیز است: عشق، عشق، .. عشق! دارد باران می بارد به پاس این همه طراوت، لطفا یک دقیقه چترهایتان را ببندید! هرگز باور نکردم که بن بستی، ماسیده است بر سازه های زندگی چه خوب صبوری کردم و حالا ... بالاخره باز شد: این پنجره دیر هنگام! می بینی؟! همه چیز می گذرد: آب، ثانیه، روز، عمر ... اما عشق می ماند در: قلب من در: تار و پود این زندگی **************** خدایا... هر کس که یادم هست به یادش باش اگر کنارم نیست کنارش باش اگر تنهاست پناهش باش و اگر غم دارد غمخوارش باش... ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ✿ ❤✿ ❤✿ ❤✿ ❤✿ ❤✿❤ ✿ ❤✿ ❤✿ ___*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0 __*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0 _*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0 _*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0 __*-:¦:-*____0♥000000000000♥0 ____*-:¦:-*____0♥00000000♥0 ______*-:¦:-*_____0♥000♥0 _________*-:¦:-*____0♥0 ______________,*-:¦:-* _______________,*-:¦:-* ___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-* _0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-* 0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-* 0♥00000000000000♥0,*-:¦:-* _0♥000000000000♥0,*-:¦:-* ___0♥00000000♥0,*-:¦:-* _____0♥000♥0,*-:¦:-* _______0♥0,*-:¦:-* _____0,*-:¦:-* ____*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0 __*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0 _*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0 _*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0 __*-:¦:-*____0♥000000000000♥0 ____*-:¦:-*____0♥00000000♥0 ______*-:¦:-*_____0♥000♥0 _________*-:¦:-*____0♥0 ______________,*-:¦:-* _______________,*-:¦:-* ___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-* _0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-* 0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-* 0♥00000000000000♥0,*-:¦:-* _0♥000000000000♥0,*-:¦:-* ___0♥00000000♥0,*-:¦:-* _____0♥000♥0,*-:¦:-* _______0♥0,*-:¦:-* _____0,*-:¦:-* ____*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0 __*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0 _*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0 _*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0 __*-:¦:-*____0♥000000000000♥0 ____*-:¦:-*____0♥00000000♥0 ______*-:¦:-*_____0♥000♥0 _________*-:¦:-*____0♥0 ______________,*-:¦:-* ........¸,.•´¨`•.( -.- ).•´¨`•.,¸ ___$$$$$$$$______$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ______$$$$$$$$$$$$$$$$$ ________$$$$$$$$$$$$$ ___________$$$$$$$ _____________$$$ ______________$ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ (((((اگر مرا دوست نداشته باشی دراز میکشم و میمیرم مرگ نه سفری بی بازگشت است و نه ناگهان محوشدن مرگ دوست نداشتن توست))) )) )) )) ................................... خوشحال میشم ازاینکه نظرتونو درمورد وبم بدونم ........................................... ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ …...................................…,•’``’•,•’``’•, ......................................…’•,`’•,*,•’`,•’ ..........…................................`’•,,•’` …...........................…,•’``’•,•’``’•, …...........................…’•,`’•,*,•’`,•’ ...…........................…....`’•,,•’` …..................…,•’``’•,•’``’•, .....................…’•,`’•,*,•’`,•’ .....................…....`’•,,•’` …..........…,•’``’•,•’``’•, ..........……’•,`’•,*,•’`,•’ ........……......`’•,,•’` ….…,•’``’•,•’``’•, ....…’•,`’•,*,•’`,•’ ....…....`’•,,•’ ___$$$$$$$$______$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ______$$$$$$$$$$$$$$$$$ ________$$$$$$$$$$$$$ ___________$$$$$$$ _____________$$$ ______________$ …...................................…,•’``’•,•’``’•, ......................................…’•,`’•,*,•’`,•’ ..........…................................`’•,,•’` …...........................…,•’``’•,•’``’•, …...........................…’•,`’•,*,•’`,•’ ...…........................…....`’•,,•’` …..................…,•’``’•,•’``’•, .....................…’•,`’•,*,•’`,•’ .....................…....`’•,,•’` …..........…,•’``’•,•’``’•, ..........……’•,`’•,*,•’`,•’ ........……......`’•,,•’` ….…,•’``’•,•’``’•, ....…’•,`’•,*,•’`,•’ ....…....`’•,,•’` ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ ________________@@@__ ________________@@@__ ________________@@@__ ________________@@@__ ________________@@@__ ________________@@@__ ________________@@@__ ________________@@@__ _@@@@@@@@@@@@__ _@@@@@@@@@@@@__ _______________________ ________@@@__________ ______@@___@@_______ _____@@_____@@______ ____@@_______@@_____ ___@@_________@@____ ___@@_________@@____ ____@@_______@@_____ _____@@_____@@______ ______@@___@@_______ ________@@@__________ _______________________ ___@@@_______@@@___ ___@@@_______@@@___ ___@@@_______@@@___ ___@@@_______@@@___ ___@@@_______@@@___ ___@@@_______@@@___ ____@@@_____@@@____ _____@@@___@@@_____ _______@@@@@________ _______@@@@@________ _______________________ ____@@@@@@@@@____ ____@@@@@@@@@____ ______________@@@____ ______________@@@____ ____@@@@@@@@@____ ____@@@@@@@@@____ ______________@@@____ ______________@@@____ ____@@@@@@@@@____ ____@@@@@@@@@____ ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥ < ____________________$$$$$$$ _____________________$$$$$$$$$$ __________________$$$$$$$_$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ _____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$ __$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$___$$$$$$_$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$_____$$___$$$ _$$$$$_$$$$$$$$$$$__________$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$__$$$$$$$$$ $_$$$$$$___$$$$$$$$ _$$$$$$$$$__$$$$$$$ $_$$$$$$$$___$$$$$$ $$_$$$$$$$$___$$$$$ $$$_$$$$$$$$__$$$$$$ _$$$_$$$$$$$$$_$$$$$ $$$$$ __$$$$$$$$_$$$$ $$$$$$$ __$$$$$$$$$__$ $_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$ $$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$ $$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$ _$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$ _$$$_$$_____________$$$$$$$$$$ _$$_$$______________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ __$$$_________________$$$$$$$$$ $_____________________$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$__$$$$$ $___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$__$$$$$$$$>
70887901752442144826.jpg 01854226373394509271.gif ★★تنهاترین عشق روزگار★★
آرشيو مطالب
بهمن 1393
مهر 1393 تير 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 ارديبهشت 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 آبان 1390 خرداد 1390 ارديبهشت 1390
امکانات وب